باز این چه شورش است که در خلق عالم است
بایگانی آذر ۱۳۹۱ :: بـےלּشـ ــ ـاטּ

بـےלּشـ ــ ـاטּ

ـهـمـیـشـهـ ـبــهــ ــ ــ ـانـهـ اے ـهـسـتـــ . . .

بـےלּشـ ــ ـاטּ

ـهـمـیـشـهـ ـبــهــ ــ ــ ـانـهـ اے ـهـسـتـــ . . .

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
تبلیغات
بـےלּشـ ــ ـاטּ

آدمـے ڪـهـ منتظــر استــ...

هیچــ نشـاטּـهـ ے خاصے نـدارد

نهـ . . .

هیچــ نشـاטּـهـ اے نـدارد

فقــط با هر صــدا بر مے گـــردد

آخرین نظرات
لوگو
تبلیغات
تبلیغات

۱۸ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است


 

مرحوم شیخ طوسى رحمة اللّه علیه در کتاب خود آورده است:

روزى شخصى بر امام سجّاد زین العابدین علیه السّلام وارد شد و عرضه داشت:

اى پسر رسول خدا! شب را چگونه و در چه حالتى سپرى نمودى؟ و اکنون در چه حالتى هستى؟

حضرت در پاسخ چنین اظهار نمود:

«شب را گذراندم و هم اکنون در حالتى مى باشم که هشت چیز به دنبال من مى باشند و مرا مى طلبند:
1 - خداوند متعال، که از من اطاعت و اجراء دستورات و انجام واجبات و وظایف را مى طلبد.
2 - پیغمبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله، که انجام مستحبّات و کارهاى پسندیده را از من مى طلبد.
3 - عائله و خانواده ام، که از من نفقه و مایحتاج زندگى خود را درخواست دارند.
4 - هواى نفس، که آرزوى رسیدن به خواسته هاى خود را دارد.
5 - شیطان، که مى خواهد مرا مطیع و فرمانبر خویش قرار دهد.
6 - دو ملک مامور الهى، که در همه جا و همه حالات همراه من هستند و از من صداقت و درستکارى مى خواهند.
7 - ملک الموت و عزرائیل است، که هر لحظه ممکن است روح و جان مرا بگیرد.
8 - و در نهایت قبر است، که در انتظار دریافت و تحویل بدن و جسم من به درون خود مى باشد.»


سپس امام علیه السّلام افزود: اکنون حال کسى که در چنین حالات و در مقابل چنین طلبکارانى قرار گرفته است، چگونه مى تواند باشد؟

اعیان الشّیعة : ج 1، ص 645.

میم عین

حرم الحسیــن علیه السلام

مقبل (شاعر اصفهانی ) در جوانی در نهایت ظرافت و لطافت بود ، در ایام محرم به جمعی رسید که در عزای سید الشهدا (ع) به سینه زنی مشغول بودند ، وی از روی استهزاء چیزی خواند که عزاداران ناراحت شدند . مقبل پس از چندی به بیماری جذام مبتلا شد ، بطوری که مردم از او متنفر شدند و وی در آتشخانه حمام سکونت گرفت.

سال دیگر ، روزی با دلـــــی شکسته در کنار خرابه ای نشسته بود ، جمعی از سینه زنان این شعر را می خواندند:

چه کربلاســــــت امروز چه پر بلاست امروز
ســــرحسیـــــــن مظلوم ازتن جداست امروز

آتش در نهاد مقبل افتاد و با نظر حسرت به آنها نگاه کرد و گفت :

روز عزاســــت امــروز جان در بلاست امـــروز
فغان و شـــور محشــــر در کربلاست امــــروز

مقبل همان شب پیامبر اکرم (ص) را درخواب دید ، ایشان وی را نوازش کردند و از تقصیرش گذشتند. گویند نام او محمد شیخا بود و آن جناب اورا مقبل لقب دادند.
لذا شروع به سرودن قضایای حضرت سید الشهدا(ع) کرد .
مقبل گوید: چون واقعه شهادت را تمام کردم ، شب جمعه بود .چندان خواندم و گریستم تا آنکه در بستر به خواب رفتم . در عالم خواب ، خود را در حرم منور حضرت سید الشهدا(ع) دیدم که منبری گذارده و جناب خاتم الانبیا(ص) تشریف داشتند، در آن اثنا محتشم را حاضر کردند.
پیامبر (ص) فرمودند: امشب شب جمعه است ، بر منبر برو و درمصیبت فرزندم چیزی بخوان . محتشم به امر آن حضرت بر منبر رفت . خواست در پله اول بنشیند، ولی حضرت فرمودند: بالا برو، چون به پله دوم رفت ،باز فرمودند: بالا برو، و همچنان به او فرمود، تا اینکه بر پله آخر(پله نهم) منبر نشست و اشعاری خواند تا به این بند معروف رسید :

پس با زبـــــــان پـــــرگلــــه آن بضعـــــــه بتـــــول
رو در مــــــــدینـــــه کـــرد کـه ایهـا الــــرســــــول
این کشتــــه فتاده به هامــــون، حســـین توست
وین صید دست و پا زده در خـــون حسیـن توست
این ماهــی فتــاده به دریـــای خــــون کـه هست
زخـــم از ستـاره بر تنش افـزون، حســـین توست

یک وقت ملائکه گفتند: محتشم بس است. پیغمبر ص غش کرده است. پیغمبر ص را به هوش آوردند. پیغمبر ص عبایش را برداشت با دست خودش بر دوش محتشم انداخت.
مقبل گوید :من دلم شکست و با خود گفتم : البته اشعار من مورد قبول آن حضرت قرار نگرفته است، زیرا به من دستور خواندن ندادند.

ناگاه حوریه ای به خدمت حضرت آمد و عرض کرد : حضرت فاطمه الزهرا (س) می گویند : دستور بفرمائید که مقبل واقعه ای در مرثیه سید الشهدا(ع) بخواند.

پس آن حضرت به من امر فرمودند و بر منبر رفتم و در پله اول ایستادم و چنین خواندم :

روایـــت است که چون تنــــــگ شد بر او میــــــدان
فتــــاده از حرکــــــت ذوالجنــــــــاح وز جـــــــــولان
نه سیـــــد الشهـــــــدا بر جــدال طاقــــت داشــت
نه ذوالجنـاح دگــــر تــــاب استـــقامــــــت داشــــت
کشیـــد پــــا ز رکــــــاب آن خلاصـــــه ایجـــــــــــاد
به رنـــــگ پرتــــو خورشیـــــــــد، بر زمـین افتـــــاد
هوا ز جـــــور مخـــــالف ، چو قیرگـــــــون گردیـــــد
عــزیــــز فاطمــــــه از اســـــب سرنگـون گـردیـــــد
بلنـــــــد مرتبـــــه شاهـــــی زصــــدر زین افــتــــاد
اگــر غلـــــط نکـنــــم، عــــــرش بر زمـــین افتـــــاد

ناگاه کسی اشاره کردکه فرودآی .دختر پیامبر (ص) بیهوش گشته است . من از منبر فرود آمدم و منتظر عطای حضرت خیرالبریا بودم. ناگاه دیدم ضریح مطهر حضرت سید الشهدا (ص) باز شد و شخص جلیل القدری از آن بیرون آمد . اما زخم سینه اش از ستاره افزون و جراحات بدنش از شمار بیرون است.ایشان خلعت فاخری به من عطا فرمودند . عرض کردم فدایت گردم ، شما چه کسی هستید ؟ فرمودند: من حسیــــــــن (ع) هستم.

میم عین

قتل الحسین

نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم

به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم

تو را در مثنوی، در نی، تو را در‌ های و هو، در هی

تو را در بند بند ناله‌های بی‌صدا دیدم

تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی

تو را شکل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

دوباره لیله القدر آمد و شوریدگی‌هایم

تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم

شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر

شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم

صدایت کردم و آیینه‌ها تابید در چشمم

نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم

نگاهم کردی و باران یک ریز غزل آمد

نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم

تو را در شمع‌ها، قندیل‌ها، در عود، در اسپند

دلم را پَرزنان در حلقه پروانه‌ها دیدم

تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا

تو را در واژه‌های سبز رنگ ربنا دیدم

تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل

تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم

تو را دیدم که می‌چرخید گردت خانه کعبه

خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد

تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند

تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم

در اوج کبر و در اوج ریای شام ـ ‌ای کعبه ـ

تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم

دمی که اسب‌ها بر پیکر تو تاخت آوردند

تو را‌ ای بی‌کفن، در کسوت آل عبا دیدم

دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه زهرا(س)

تو را محکمترین تفسیر راز «انّما» دیدم

هجوم نیزه‌ها بود و قنوت مهربان تو

تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم

تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم

تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم

تو را هر روز با ‌اندوه ابراهیم، همسایه

تو را با حلق اسماعیل، هر شب همصدا دیدم

همان شب که سرت بر نیزه‌ها قرآن تلاوت کرد

تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم

تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت

تو را در چاه حیدر همنوای مرتضی دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند

و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم

به یحیی و سیاوش جلوه می‌بخشد گل خونت

تو را ‌ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه

تو را بی‌تاب در بی‌تابی طشت طلا دیدم

شکستم در قصیده، در غزل، ‌ای جان شور و شعر

تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم

تمام راه را بر نیزه‌ها با پای سر رفتی

به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم

دل و دست از پلیدی‌های این دنیا شبی شستم

که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم

چنان فواره زد خون تو تا منظومه‎ی شمسی

که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو

ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت

تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم

علیرضا قزوه

میم عین

عرش کبریایی

 

حکایت سیّد احمد رشتى و تشرّفش خدمت امام زمان‏علیه السلام از حکایات معروف و مورد اطمینان علماء مى‏باشد ، و مرحوم شیخ عبّاس قمى‏قدس سره نیز آن را در مفاتیح‏الجنان نقل نموده ، و ما در اینجا این تشرّف را از کتاب عبقرىّ الحسان آورده‏ایم


 که در آنجا بعد از ذکر تعداد زیادى از راویان موثّق این حکایت را از قول خود سیّد احمد رشتى به این صورت بیان مى‏کند :
 سیّدگفت : من‏درسال‏هزارودویست و هشتاد به قصد حجّ بیت اللّه‏الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاجى صفر على تاجر تبریزى منزل کردم ، چون قافله‏اى براى حجّ نیافتم متحیّر مانده بودم ، تا اینکه حاجى جبّار جلو دار سدهى اصفهانى بار برداشت به قصد طبروزن من نیز از او حیوانى کرایه کردم و با او همراه شدم ، چون به منزل اوّل رسیدیم سه نفر دیگر با ما همراه شدند ، و آنها عبارت بودند از : حاجى ملاّ باقر تبریزى حجّه فروش ، حاجى سیّد حسن تاجر تبریزى و حاجى على نامى که خدمت مى‏کرد ، پس به اتّفاق روانه شدیم تا رسیدیم به ارزنةالرّوم و از آنجا به طربوزن ، در یکى از منازل بین این دو شهر حاجى جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت : این منزلى که فردا در پیش داریم بسیار مخوف و وحشتناک است ، امشب کمى زودتر بار کُنید تا همراه قافله‏هاى دیگر باشید ، پس ما تقریباً دو ساعت و نیم یا سه ساعت به صبح مانده به اتّفاق حرکت کردیم ، به اندازه نیم تا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که هوا تاریک شد و برف سنگینى شروع به باریدن کرد و به همین علّت هر کدام از رفقا سر خود را پوشانیدند و مرکب خود را تند راندند ، من نیز هرچه کردم که با آنها بروم ممکن نشد ، تا اینکه آنها رفتند و من تنها ماندم و آنها را گُم کردم ، از اسب خود پیاده شدم و در کنار جاده نشستم ، بسیار مضطرب و نگران بودم ، چون قریب ششصد تومان براى مخارجم همراه داشتم ، بعد از تأمّل و تفکّر زیاد تصمیم گرفتم که در همین مکان بمانم تا صبح شود و سپس یا به منزل قبلى برگردم و یا از آنجا چند محافظ اجیر کنم و به قافله ملحق شوم .
 در این فکر بودم که ناگاه دیدم در مقابلم باغى است و در آن باغ باغبانى بیلى در دست دارد که با آن به درختان مى‏زند تا برفهاى درختان بریزد ، سپس او پیش آمد و با کمى فاصله ایستاد و به من فرمود : تو کیستى؟ عرض کردم : رفقایم رفته‏اند و من مانده‏ام و راه را گم کرده‏ام ، به زبان فارسى به من فرمود : نافله ( نماز شب ) بخوان تا راه را پیدا کنى ، من مشغول خواندن نافله شدم ، پس از فارغ شدن از نافله و تهجّد بار دیگر آمد و فرمود : نرفتى؟ گفتم : واللّه راه را نمى‏دانم ، فرمود : جامعه بخوان تا راه را پیدا کنى ، ( سیّد احمد رشتى گوید من زیارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نیستم ) امّا با دستور ایشان از جاى برخاستم و تمام جامعه را از حفظ خواندم ، وقتى تمام شد بار دیگر آمد و فرمود : نرفتى؟ من بى‏اختیار شروع کردم به گریه کردن و گفتم آرى هنوز نرفته‏ام ، راه را بلد نیستم ، فرمود : عاشورا را بخوان ، ( و من زیارت عاشورا را نیز حفظ نبودم و تا کنون نیز حفظ نیستم ) امّا بلند شدم و از حفظ مشغول خواندن زیارت عاشورا و علقمه شدم ، بار دیگر آمد و فرمود : نرفتى ، هستى ، گفتم : نه نرفتم ، تا اینکه صبح شد ، فرمود : اکنون تو را به قافله مى‏رسانم ، و سپس رفت و اُلاغى آورد و سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و فرمود : پشت سر من بر اُلاغ من سوار شو ( و عنان اسبت را بگیر تا همراه ما بیاید ) من سوار شدم و عنان اسبم را کشیدم امّا اسب حرکت نمى‏کرد ، فرمود عنان را به من بده ، سپس بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت ، اسب کاملاً رام شد و حرکت کرد ، همانطور که سوار بر اُلاغ بودیم دستش را به زانوى من گذاشت و فرمود : شما چرا نافله نمى‏خوانید؟ ،نافله نافله نافله ، و سه مرتبه این سخن را تکرار فرمود ، و بار دیگر فرمود : شما چرا عاشورا نمى‏خوانید؟ عاشورا عاشورا عاشورا و این سخن را نیز سه مرتبه تکرار فرمود ، و بعد از آن فرمود : شما چرا جامعه نمى‏خوانید؟ جامعه ، جامعه ، جامعه ، ناگاه برگشت و فرمود : این هم رفقایت ، دیدم آنها بر لب نهر آبى فرود آمده بودند و مشغول وضو ساختن براى نماز صبح بودند ، من از اُلاغ پائین آمدم و خواستم سوار بر اسب شوم نتوانستم ، پس آن جناب پیاده شد و مرا بر اسب سوار نمود و سر اسب را به طرف رفقایم ( و پشت به خودش ) برگردانید ، من در این حال به فکر افتادم که این شخص چه کسى بود که به زبان فارسى صحبت مى‏کرد؟ در حالى که در این نواحى زبانى جُز ترکى و مذهبى جز مسیحى غالباً وجود ندارد ، و چگونه با این سرعت مرا به رفقایم رسانید؟ پس چون برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم احدى را ندیدم و اثرى از او پیدا نبود .


 رفع عذاب از اهل قبرستان به خاطر خواندن زیارت عاشورا


 صاحب کتاب نجم الثّاقب بعد از ذکر حکایت قبل، قضیّه دیگرى در اهمیّت زیارت عاشورا آورده است که ما آن را عیناً نقل مى‏کنیم :
 حاجى ملاّ حسن یزدى که از مجاورین نجف اشرف است و پیوسته مشغول عبادات و زیارات است نقل کرد از قول حاج محمّد على یزدى که او گفت : مرد فاضل و صالحى بود در یزد که دائماً مشغول اصلاح امر آخرت خود بود ، و شبها در مقبره خارج یزد که جماعتى از صُلحا در آن مدفون هستند به سر مى‏برد ، و او همسایه‏اى داشت که از زمان کودکى با هم بزرگ شده بودند ، تا اینکه آن همسایه بزرگ شد و به شغل عشّارى مشغول شد ، و سر انجام از دنیا رفت ، و او را در همان قبرستان نزدیک آن مکانى که آن مرد صالح شبها بیتوته مى‏کرد دفن کردند .
 کمتر از یک ماه از فوت او گذشته بود که آن مرد صالح او را در خواب دید ، و مشاهده کرد که حال او بسیار خوب است ، پس نزد او رفت و گفت : من مبدأ و منتهاى کار تو و ظاهر و باطن تو را مى‏دانم ، و مى‏دانم که از کسانى نبودى که اکنون حالت به این خوبى باشد ، و شغل تو نیز اقتضاى عذاب آخرت را داشت ، بگو بدانم کدام عمل تو را اینگونه عاقبت به خیر کرد؟
 گفت : همانگونه است که تو مى‏گوئى ، و من از روزى که فوت کردم تا دیروز در اشدّ عذاب بودم ، امّا از دیروز که همسر استاد اشرف حدّاد فوت شد و او را در این قبرستان دفن کردند ( و اشاره کرد به مکانى که صد زراع از او دور بود ) عذاب از من برداشته شد ، 
 و گفت : چون آن زن را در این مکان دفن کردند در همان شب اوّل سه مرتبه حضرت اباعبداللّه‏علیه السلام به زیارت او آمدند ، و در مرتبه سوّم امر فرمودند تا عذاب را از اهل این مقبره بردارند ، و پس از امر آن حضرت حال ما نیکو شد و در راحتى و نعمت قرار گرفتیم ، آن مرد گوید : من از خواب بیدار شدم و متحیّر بودم ، و حدّاد را نمى‏شناختم ، و محلّه او را نمى‏دانستم ، پس در بازار حدّادان ( آهنگران ) به جستجوى او پرداختم ، و او را پیدا کردم ، و چون نزد او رفتم از او سؤال کردم آیا تو همسرى داشتى؟ گفت : آرى ، او دیروز وفات کرد و او را در فلان مکان دفن کردیم ( و همان قبرستان را نام برد ) به او گفتم : آیا او به زیارت امام حسین‏علیه السلام رفته بود؟ گفت : نه ، گفتم : آیا او ذکر مصائب امام حسین‏علیه السلام مى‏کرد؟ گفت : نه ، گفتم : آیا مجلس روضه خوانى داشت؟ گفت : نه ، سپس حدّاد گفت : این سؤالها براى چیست؟ من خوابى که دیده بودم را براى او نقل کردم ، شوهر آن زن جواب داد : آرى او همیشه مواظبت داشت به زیارت عاشورا .

میم عین

آیت الله بهجت

 

آیت‌ الله العظمی محمدتقی بهجت قدس الله نفسه الزکیة در خصوص مسجد مقدس جمکران در پاسخ سوالاتی که از ایشان شده، مطالبی فرموده اند؛ به اختصار مواردی بیان می‌شود.

1- اگر کسی حاجت و یا مشکلی داشته باشد آیا صحیح است که به مسجد مقدس جمکران برود و در این مکان به امام زمان علیه‌السلام متوسل شود؟

- عده‌ای از پاکان و نیاکان با حضرت صاحب(عج) سؤال و جواب می‌کنند و حاجت می‌طلبند و جواب می‌گیرند، و در مسجد جمکران صدای آن حضرت را نیز می‌شوند!

آقایی را که در بیداری دیده بودم، در خواب به من فرمود: چرا به مسجد جمکران نمی‌آیی؟!

2- آیا آن حضرت خودشان هم به مسجد مقدس جمکران تشریف می‌آورند؟!

- آقایی که زیاد به مسجد جمکران می‌رود، می‌گفت: آقا را در مسجد جمکران دیدم. به من فرمود: به دل سوخته‌گان ما بگو برای ما دعا کنند! بعد یک مرتبه از نظر غایب شد! نه این که راه برود و کم کم از نظرم غایب شود! همین آقا، هفته قبل از آن هم حضرت را در خواب دیده بود.

یکی از سادات که عمامه هم ندارد و روضه می‌خواند و مسئله می‌گوید، اخیرا هم نزدیک مسجد جمکران خانه گرفته و همان جا زندگی می‌کند، مکرر آن حضرت را دیده که پس از بیرون آمدن از مسجد جمکران غایب می‌شوند.

3- اگر خداوند توفیق داد و به مسجد مقدس جمکران رفتیم از خداوند و امام زمان(ع) چه بخواهیم؟ راهنمایی بفرمائید.

- افسوس که همه برای برآورده شدن حاجت شخصی خود به مسجد جمکران می‌روند و نمی‌دانند که آن حضرت چه التماس دعایی از آنها دارد که برای تعجیل فرج او دعا کنند!

چنانکه به آن آقا فرموده بود: اینها که به اینجا آمده‌اند، دوستان خوب ما هستند، و هر کدام حاجتی دارند: خانه، زن، مال، ادای دینٍ! ولی هیچ کس در فکر من نیست! آری! او هزار سال است که زندانی است، لذا هر کسی که برای حاجتی به مکان مقدس مانند مسجد جمکران می‌رود، باید که اعظم حاجت نزد او، واسطه فیض، یعنی فرج خود آن حضرت را از خدا بخواهد.

4- این حقیر مشتاق زیارت امام عصر حضرت حجت بن الحسن العسکری(عج) هستم، از حضرتعالی تقاضا دارم که مرا دعا کنید که به این سعادت نائل شوم؟

- زیاد صلوات اهدای وجود مقدسش کنید، مقرون با دعای تعجیل فرجش «اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» و زیاد به مسجد جمکران مشرف شوید با ادای نمازهایش.

5- اگر درباره مسجد مقدس جمکران نظری دارید بفرمائید؟

- ما معتقدیم که این مشاهد مبارک و مساجدی مانند جمکران، بی‌نیاز از معرفی‌اند و اگر کسی بگوید: رفتیم و چیزی در آنجا نیافتیم به حسب ظاهر باید گفت: از روی اعتقاد صحیح نرفته است؛ یا برای امتحان رفته یا همین طوری رفته است به هر حال بهترین معرّف این مکان‌ها‌، خودشان هستند.

 

6- این سند مسجد جمکران می گویند یک خواب است.

- اولا خواب نیست بلکه در بیداری حسن مثله جمکرانی آمد و علائم را دید که امام زمان (عج) علامت گذاری کرده و بعد با حضرت حرف زده. ثانیا اینقدر در مسجد جمکران شفا حاصل شده، حاجتها روا شده و ملاقاتها با امام زمان(عج) واقع شده که از حد تواتر هم گذشته است‎.

 

اهمیت مسجد مقدس جمکران در کلام آیت الله بهجت(ره)

‎مسجد جمکران نزد من از مسجد سهله کمتر نیست‎.‎
‎مسجد جمکران مورد عنایت است، بنابراین شایسته است مۆمنان آن را غنیمت بشمارند.



کتاب «پرسش‌های شما، پاسخ‌های آیت‌الله بهجت»

 

پ.ن:

حضرت ایشان در اکثر موارد اگر می خواستند مطلبی مربوط به خودشان را بیان کنند که متضمن مقام و کرامتی بود، به خودشان منسوب نمی کردند و با کلماتی نظیر شخصی، بزرگی، آشنایی و ... بیان می نمودند و ...

میم عین
تبلیغات