باز این چه شورش است که در خلق عالم است
فرمانده لشکر :: بـےלּشـ ــ ـاטּ

بـےלּشـ ــ ـاטּ

ـهـمـیـشـهـ ـبــهــ ــ ــ ـانـهـ اے ـهـسـتـــ . . .

بـےלּشـ ــ ـاטּ

ـهـمـیـشـهـ ـبــهــ ــ ــ ـانـهـ اے ـهـسـتـــ . . .

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
تبلیغات
بـےלּشـ ــ ـاטּ

آدمـے ڪـهـ منتظــر استــ...

هیچــ نشـاטּـهـ ے خاصے نـدارد

نهـ . . .

هیچــ نشـاטּـهـ اے نـدارد

فقــط با هر صــدا بر مے گـــردد

آخرین نظرات
لوگو
تبلیغات
تبلیغات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرمانده لشکر» ثبت شده است

مهدی زین الدین

 

ظرف های شب با من

توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یک شسته.
نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم.
آقا مهدی بود.
گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»

از زبان همسر شهید؛
مراسم، در حدّ یک بله بُرون ساده بود. بعضى ها به شان برخورد و نیامدند. ولى من خوش حال بودم.
همه دورتادور سفره نشسته بودیم! پدر و مادر مهدى، خواهر و برادرش.
من رفتم توى آش پزخانه، چیزى بیاورم. وقتى آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولى مهدى دست به غذایش نزده تا من بیایم.

 

ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه

حتی لای موهاش هم پر از شن بود

سفره رو انداختم تا شام بخوریم

گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم

گفت: نه! صبر می کنم تا بیای با هم شام بخوریم ...

 

... وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا  خوابش برده

داشتم پوتین هاش رو در می آوردم که بیدار شد

گفت: داری چیکار می کنی؟ می خوای شرمنده ام کنی؟

گفتم: نه! آخه خسته ای

سر سفره نشست و گفت: تازه می خوایم با هم شام بخوریم ...

 

نزدیک عملیات بود

می دونستم تازه دخترش بدنیا اومده

دیدم سر یه پاکت از جیبش زده بیرون

گفتم: چیه؟

گفت:عکس دخترمه

گفتم:بده ببینم

گفت:خودم هنوز ندیدمش

گفتم:چرا؟

گفت:الان موقع عملیاته ،می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده

بذار بعد از عملیات می بینم

 

 

رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه

تا  رودخونه ی هور فاصله ی زیادی بود

نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد

زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه

به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم

بهش گفتم: دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟

بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره

وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده

گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا

دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد

 

... بعدها اون بسیجی رو دیدم

وقتی شناختمش شرمنده شدم

آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود

فرمانده ی لشکرمون...

 

 

 

از همه زودتر می آمد جلسه

تا بقیه برسند ، دو رکعت نماز می خواند

یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم:

نماز قضا می خونی؟

گفت: نه! نماز می خونم که جلسه به یه جایی برسه

همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه...

 

 

 

جایی برای موسسه روایت سیره ی شهدا نداشتیم. از همون اول یه خونه اجاره کرده بودیم و سیره ی شهدا رو راه انداخته بودیم. مدتی بود که اجاره عقب افتاده بود. هیچ منبع درامدی هم نداشتیم که اجاره رو تامین کنه. مسئول سیره بچه های موسسه رو جمع کرد و گفت بریم گلزار شهدا. همه راه افتادیم. رسیدیم سر مزار شهید زین الدین. مسئول سیره به تک تک بچه ها گفت: گزارش کاراتون رو برا شهید بگین. تک تک گزارش دادیم. آخر سر مسئولمون خطاب به شهید زین الدین گف: ببین آقا مهدی! این وظیفه ی ما بود که انجام دادیم. الان هم اجاره خونه عقب افتاده ، صاحب خونه هم ما رو جواب کرده. خودتون می دونید. اگه می خواین ما همچنان سیره شهدا رو نگه داریم ، اجاره ی مکانش هم جور کنین.


... صبح اول وقت روز بعد دیدم پدر شهید زین الدین اومد سیره. یه بسته پول گذاشت روی میز. جریانش رو پرسیدم. گفت: دیشب مهدی اومد به خوابم و گفت این مبلغ رو برسونم به مسئول سیره ی شهدا. پول رو شمردیم. دقیقا اندازه ی اجاره ی عقب افتاده بود.

میم عین
تبلیغات