چون امام علیه السلام در کربلا فرود آمد، نزدیک ترین اصحاب که بیش از همه با امام علیه السلام - مخصوصا در مواقع خطر – همراه بود هلال بن نافع بود، زیرا او مردى دوراندیش و بینا در سیاست بود. امام علیه السلام شب عاشورا نابهنگام از خیمه ها بیرون آمده دور شد. هلال نگران شده شمشیر خود را برداشت و باشتاب رفت تا خود را به امام علیه السلام رساند دید او در مراقبت از خیمه ها اعماق دشت و بلندیها و جاهاى مشکوکى را که مشرف بر خیمه هاست وارسى مى کند. امام علیه السلام به پشت سر خود متوجه شد در تاریکى او را دید. پرسید: کیستى ؟ هلال ؟!
عرض کرد: آرى ، فداى تو! از اینکه در شب به سمت لشکرگاه این ستمگر بیرون آمدى نگران شدم .
فرمودند: هلال ! آمدم تا این پستى و بلندیها را وارسى کنم ، نکند فردا – که آنان و ما حمله کرده درگیر مى شویم – کمینگاهى براى هجوم آنان به خیام ما باشد . سپس برگشت و در حالى که بازوى چپ او را گرفته بود مى فرمودند: همان شب است ! همان شب است ! به خدا سوگند وعده اى است که تخلف بردار نیست ! سپس فرمودند: هلال ! چرا هم اینک از میان این دو کوه نمى روى که خود را برهانى ؟!
هلال روى قدمهاى امام علیه السلام افتاد و عرض کرد: در آن صورت مادر هلال در سوگش بنشیند. سرورم ! شمشیرم با هزار شمشیر و اسبم با هزار اسب برابر است . به آن خدایى که همراهى تو را بر من منت نهاد از تو جدا نشوم تا این که هر دو از کارزار باز مانند و خود کشته شوم .
هلال گوید: سپس امام علیه السلام از من جدا شد و به خیمه خواهرش زینب علیها السلام رفت . من در این امید که از خیمه زود بیرون مى آید کنار خیمه ایستادم . زینب علیها السلام به استقبال امام علیه السلام آمد. بالشى گذاشت و امام علیه السلام نشست و با او رازى گفت . چیزى نگذشت که اشک زینب علیها السلام جارى شد و عرض کرد: برادر جان ! آیا من قتلگاه تو را ببینم و – با این همه دشمنان کینه توز – بانوان و کودکان وحشت زده را سرپرستى کنم ؟!
این مسئولیت سنگینى است ! دیدن قتلگاه این جوانان پاک و زیبارویان بنى هاشم مرا نیز آشفته کرده بر من گران خواهد بود! سپس عرض کرد: برادر جان ! آیا نیات اصحاب خود را آزموده اى ؟ نگرانم که وقت درگیرى و برخورد نیزه ها تنهایت گذارند!
امام علیه السلام گریست و فرمودند: هان ! به خدا سوگند ایشان را از خود راندم و آزمودم ، در آنان جز دلاوران و والاگهران پایدار – که به کشته شدن در رکاب من همانند کودک به شیر مادر ماءنوس اند – حضور ندارند !
هلال چون این سخنان شنید دلش سوخت و گریست و به سوى خیمه حبیب بن مظاهر راه افتاد حبیب را دید نشسته و شمشیر آخته خود را در دست دارد. سلام کرد و بر در خیمه نشست .
حبیب پرسید: هلال ! چرا آمدى ؟ او آنچه دیده و شنیده بود گزارش کرد.
حبیب گفت : آرى به خدا سوگند اگر منتظر فرمانش نبودم هم امشب به نبرد این نامردمان مى شتافتم و با این شمشیر درمانشان مى کردم !
هلال گفت : حبیب ! من از حسین علیه السلام در حالى که بیم و هراس اهل بیت علیهم السلام را داشت جدا شدم و گمان مى کنم بانوان همه بیدارند و با زینب علیها السلام در آن نگرانى و بى تابى شریک اند. آیا مى خواهى اصحاب را گرد آورى . و بار دیگر اعلان وفادارى کنند تا سخنان ایشان را بشنوند و آرامش یابند؟! من زینب علیها السلام را چنان آشفته دیدم که قرار از کفم رفته
حبیب گفت : من در اختیارم .
حبیب – که هلال کنارش ایستاده بود – در ناحیه اى ایستاد و اصحاب را فرا خواند، همه از خیمه ها بیرون آمده جمع شدند. حبیب به بنى هاشم گفت : چشمانتان نگران مباد. شما به خیمه هاى خود برگردید. سپس اصحاب را خطاب کرده گفت : اى جوانمردان و شیران شرزه سختیهاى نبرد!
هم اینک هلال چنین و چنان مى گوید: او خواهر امام علیه السلام و بانوان حرم را نگران و گریان دیده است . اکنون بگویید در وفادارى چگونه اید؟ اصحاب شمشیرها از نیام کشیدند و عمامه هاى خود افکندند و گفتند: هان اى حبیب ! به خدایى که به حضور در محضر عاشوارى حسین علیه السلام بر ما منت نهاد سوگند، اگر این نامردمان یورش آوردند سرهایشان را درو مى کنیم و آنان را با خوارى و پستى به نیاکانشان ملحق مى سازیم و سفارش رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را در حق اهل بیت پاس مى داریم .
حبیب گفت : اینک با من بیایید. آمدند تا میان طنابهاى خیام ایستادند. حبیب ندا کرد: اى خاندان و سروران ما، اى بانوان نگران حرم پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم ! این شمشیرهاى آویخته یاران شماست که مصمم اند آن را جز در گردن بدخواهان شما فرو نبرند و این نیزه هاى غلامان شماست که سوگند یاد کرده اند آن را جز در سینه این نامردمان که آهنگ پراکندگى شما دارند جا ندهند…
امام علیه السلام فرمودند: اى آل الله بیرون آیید . اهل حرم گریه کنان از خیام بیرون آمده گفتند: اى پاکان امت از فرزندان فاطمه علیها السلام پاسدارى کنید. اگر از بلاها و دشمنان به جدمان شکوه بریم و او فرماید: مگر حبیب و اصحاب حبیب نمى شنیدند و نمى دیدند، چه خواهید گفت ؟!
سوگند به آن خدایى که هیچ معبود بحقى جز او نیست ، اصحاب آن چنان ضجه زدند که دشت کربلا طوفانى شد و اسبها رمیدند و درهم آمدند و شیهه زدند که گویى صاحب و سوار خود را فریاد مى کنند.
موسوعة کلمات الامام حسین علیه السلام / فصل چهارم / شماره ی ۳۶۶