باز این چه شورش است که در خلق عالم است
شهادت :: بـےלּشـ ــ ـاטּ

بـےלּشـ ــ ـاטּ

ـهـمـیـشـهـ ـبــهــ ــ ــ ـانـهـ اے ـهـسـتـــ . . .

بـےלּشـ ــ ـاטּ

ـهـمـیـشـهـ ـبــهــ ــ ــ ـانـهـ اے ـهـسـتـــ . . .

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
تبلیغات
بـےלּشـ ــ ـاטּ

آدمـے ڪـهـ منتظــر استــ...

هیچــ نشـاטּـهـ ے خاصے نـدارد

نهـ . . .

هیچــ نشـاטּـهـ اے نـدارد

فقــط با هر صــدا بر مے گـــردد

آخرین نظرات
لوگو
تبلیغات
تبلیغات

۹ مطلب با موضوع «شهادت» ثبت شده است

امیرکبیر

آیت الله اراکی (ره) فرمودند:

« شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت، پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته‌شدی، این مرتبت نصیبت گردید؟

با لبخند گفت: خیر

سؤال کردم: چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟

گفت: نه

با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟

جواب داد: هدیه مولایم حسین است!

گفتم: چطور؟

با اشک گفت: آن‌گاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم می‌رفت، تشنگی بر من غلبه کرد، سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد، آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین (ع) آمد و گفت:

« به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم!»

 

ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش

از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین...

امیرکبیر

 

 

پ.ن.:

امیر کبیر صدر اعظم ایران در زمان ناصر الدین شاه که با دسیسه های یک سری وطن فروش و طماع در حمام فین کاشان به قتل رسید در شهر کربلا در کشور عراق به خاک سپرده شد. احتمال دارد برای دور ماندن مردم از مزارش وجلوگیری از تبدیل آن به میعادگاه مظلومان، او را از ایران و ایرانی دور کردند.

پس از فوت امیر نعش او را با احترام با حضور اعیان کاشان به پشت مشهد کاشان حمل کردند و در جوار قبر حاجی سید محمد تقی مدفون ساختند. بعد از آنکه عزةالدوله به طهران برگشت از ناصرالدین شاه اجازه گرفت که نعش شوهر را به کربلا بفرستند. این اجازه تحصیل شد و جسد امیر بعد از چند ماه که از قتل او گذشته بود به کربلا فرستادند. مقبره امیر هنوز هم در کربلا باقیست .

و در تاریخ زمان مرگ امیر چنین آمده است:

معتمدالدوله فرهادمیرزا برای ماده تاریخ قتل امیر این چهار عبارت را یافته است: « امیرنظام، خدمت کرد، به هجدهم مه ربیع الاول مقتول گردید، مرد بزرگی تمام شد » که همه با سال ۱۲۶۸ برابر است.

میم عین

عبدالله بن حسن

 

پدر عبدالله بن الحسن (علیه السلام) امام حسن مجتبی (علیه السلام) و مادرش، دختر شلیل بن عبدالله می‏باشد . عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود. 
 
سختى زخمها امام حسین(ع) را بر زمین نشانده بود و سپاهیان او را از هر سوى در میان گرفته بودند. 
 
عبداللّه بن حسن که در آن زمان یازده سال بیشتر نداشت عموى خود را نگریست که دشمن او را از هر سوى در میان گرفته است . یاراى دیدن بیشتر این منظره را نداشت . بى اختیار به سوى عمو دوان شد. 
 
عمّه اش زینب خواست عبدالله را بگیرد، امّا او از چنگ عمّه گریخت و خود را به عمو رساند. 
در این هنگام بحربن کعب شمشیر را بلند کرد تا بر حسین فرود آورد. عبداللّه فریاد زد: اى ناپاک، آیا مى خواهى عمویم را بکشى؟ 
 
بحر ضربه خود را فرود آورد و عبداللّه دست خویش سپر کرد. شمشیر دست عبداللّه را برید و دست به پوست آویزان ماند. یادگار امام مجتبى علیه السلام فریاد زد: یا عمّاه . آنگاه خود را در دامن عمو انداخت. عمو او را به خود فشرد و فرمود: پسر برادر، بر آنچه بر تو نازل شده است صبر کن و اجر خود را از خداوند بخواه، که خداوند تو را به پدران پاکت ملحق کند. 

در همین حال که عبدالله بر دامن عمو بود حرملة بن کاهل تیر به سوى او افکند و او را به شهادت رساند. 
 
شیخ مفید گفته است : 
 
سپس عبدالله، پسر امام حسن مجتبى علیه السلام که نوجوانى نا بالغ بود، از پیش زنان بیرون آمد و آمد تا کنار عمویش علیه السلام ایستاد. زینب ، دختر على علیه السلام خود را به او رساند تا او را نگه دارد. 
 
حسین علیه السلام به خواهرش فرمود: خواهرم او را نگهدار! عبدالله نپذیرفت و بشدت مقاومت کرد و گفت : به خدا از عمویم خدا نمى شوم ! ابجر بن کعب به طرف به طرف امام حسین علیه السلام حمله کرد. آن نوجوان گفت : اى نا پاک زاده ! عمویم را مى کشى؟ ابجر با شمشیر بر دست آن نوجوان زد و دستش جدا گردید و از پوست آویزان شد. 
 
عبدالله صدا زد: اى مادر! حسین علیه السلام او را در آغوش کشید و فرمود: برادر زاده ! بر آنچه پیش آمد صبر کن و امید خیر از سوى خدا داشته باش . خداوند تو را به پدران شایسته ات ملحق مى کند. 
سید بن طاووس گوید: حرمله ملعون تیرى افکند و او را در دامن عمویش حسین علیه السلام به شهادت رساند. 
 
شیخ مفید گفته است : 
سپس امام حسین علیه السلام دست خود را به آستان الهى بلند کرد و گفت : خداوندا! اگر آنان را تا مدت معینى بهره مند خواهى کرد، پس آنان را دچار تفرقه و تشتت ساز. والیان را هرگز از آنان خشنود مکن . آنان دعوتمان کردند تا یارى مان کنند، سپس تجاوز کرده و ما را کشتند. سپاه دشمن از چپ و راست به باقیمانده یاران حسین علیه السلام حمله ور شدند و همه را کشتند و جز سه یا چهار نفر کسى باقى نماند.

 

بسته شد چشمش، ولی لب باز شد
آخرین نجوای شه آغاز شد

کای خدا گر چه مرادت حاصل است
دیدن مرگ یتیمان مشکل است

در ره تو هستی‌ام از دست رفت
حیف شد، عبداللَهَم از دست رفت

این دو بر من، روح پیکر بوده‌اند
یــادگــاران بــرادر بـــوده‌اند

 

میم عین

حربن یزید

حر الگوی توبه و حقیقت جویی است. او در آغاز برخورد با امام حسین(ع) چنین جایگاه وارسته ای نداشت و به گفتة خودش مأمور بود و معذور! اما ادب و تواضع حر در مقابل سالار شهیدان، سبب رهایی او شد. حر با ژرف بینی، حق را بر باطل ترجیح داد و پیشانی پشیمانی بر سجده گاه توبه فرود آورد. حر، جذاب ترین الگوی توبه برای خطاکاران است.

داستان شگفت انگیز حرّ بن یزید ریاحی را کتاب های مهمی مانند ابومخنف، لهوف سید بن طاووس، صفحه صد و سی و هفت، ارشاد مفید جلد دوم صفحۀ هفتاد و هشت، بحار علامۀ مجلسی جلد چهل و چهار، معالی السبطین جلد یک، پیشوای شهیدان مرحوم آیت الله صدر صفحۀ صد و هشت، عنصر شجاعت آیت الله کمره ای جلد سوم صفحۀ چهل ونه، نقل کردند، که خلاصه ای از آن به این مضمون است: 
 
کاروان سیدالشهداء ع وقتی از منزل ذغاله خواست به طرف کوفه حرکت کند، امام حسین ع فرمان داد آب بردارید، فراوان هم بردارید. دستور امام اطاعت شد. کاروان با آب فراوان حرکت کرد، در حالی که مسیر را می پیمودند، یکی از یاران تکبیر گفت، امام هم تکبیر گفت. اما از او پرسید برای چه تکبیر گفتی؟ گفت: درختان خرما دیدم. دیگران گفتند: ما با این صحرا آشنا هستیم، درخت خرمایی وجود ندارد، فرمود: به دقت بنگرید چه می بینید؟ گفتند: گردن های اسب. فرمود: من هم چنین می بینم. 
 
که ناگهان سپاه ابن زیاد در حالی که سخت تشنه بودند از راه رسیدند. امام دستور داد آن ها را سیراب کنید، اسب هایشان را هم آب دهید. یاران امام که آب فراوانی برداشته بودند همۀ سپاه دشمن و اسب هایشان را سیراب کردند. ظرف پر آب را حتی چند بار جلوی دهان اسبان گرفتند تا کاملاً سیراب شوند. ابن طعان می گوید در زمرۀ سپاهیان حر بودم، عقب مانده بودم، وقتی رسیدم همه آب خورده بودند و سیراب شده بودند، اسب ها را هم سیراب کرده بودند، امام حسین ع وقتی مرا دید و تشنگی مرا مشاهده کرد، شتر آب آوری را به من نشان داد که مشک پر آب بارش بود، فرمود آن را بخوابان و آب بخور. 
 
من شتر را خواباندم، دهانۀ مشک را به دهان گذاشتم، از گوشۀ دهانم آب می ریخت نمی توانستم بخورم، خود حضرت حسین پیش آمد و دهانۀ مشک را لوله کرد، به دهان من گذاشت تا سیراب شدم، اسب من هم آب خورد تا سیراب شد. سپاه کوفه با ریاست حرّ ابن یزید پس از سیراب شدن یک مقدار استراحت کردند تا ظهر شد. 
 
در اینجا حرّ ابن یزید با نیروی ادب یک قدم به سوی حق آمد، چگونه؟ وقت ظهر امام به حجاج ابن مسروق، مؤذن ارتش خودشان فرمودند اذان بگو. سپس به حرّ فرمود آیا نمازت را با لشکر خودت می خوانی؟ فرماندۀ سپاه دشمن، نان خور یزید، بر خلاف انتظار گفت: نه، بلکه نماز را با تو می خوانم. این ادب و این نمازی که او خواست پشت سر حضرت بخواند، در حقیقت پشت کرده به فرهنگ دشمن بود و او را یک قدم به سوی پروردگار پیش برد و این کارش کلیدی برای گشوده شدن درهای رحمت حق به سوی او بود. نماز خواندند و امام خطبه ای را خواندند، تا وقت نماز عصر شد. باز حرّ ابن یزید نماز عصر را به حضرت اقتدا کرد، پس از نماز بین امام و حرّ گفتگو دربارۀ مردم کوفه و بازگشت امام به مکه یا مدینه آغاز شد. ولی حرّ اصرار کرد که من مأمورم شما را به کوفه ببرم. 
 
امام در برابر حرّ فرمودند: (سَکَلتکَ اُمُّک) مادر به عزایت بنشیند، چه می خواهی؟ حرّ یک مقدار سکوت کرد، سپس به حضرت نظر کرد و گفت (اَما وَ اللهِ لَو غیرُکَ مِنَ العَرَب یَقولُ حالی وَ هُوَ عَلی مِثلِ تِلکَ الحالَةِ الَّتی أنتَ عَلَیها ما تَرَکتُ ذِکرَ اُمِّهِه بِسَّکن أن أقولَها کائِناً ما کان وَ لکِن وَ الله مالی إلی ذِکر اُمِّک مِن سَبیل إلّا بِأحسَنِ ما یُقدَرُ عَلَیه) به خدا سوگند اگر غیر تو از عرب این کلمه را به من می گفت و در یک چنین گرفتاری که تو هستی قرار داشت، من او را رها نمی کردم و مادرش را به شیون و فرزند مردگی یاد می کردم، قطعاً پاسخش را می دادم، ولی به خدا سوگند من حق ندارم نام مادرت را جز به نیکوترین وجه مقدور به زبان جاری کنم. 
 
بعد از نماز این مرحلۀ دوم ادب حرّ بود که نشان داد به خاطر این احترام به حضرت زهرا، درهای رحمت خاصّ حق به روی او باز شد. گذشت تا روز عاشورا، با این که عمر سعد به او ترفیع مقام داده بود، ولی حال توبه و نورانیّت عجیبی به او دست داد و با کمال خضوع و تواضع با یاد ندایی که اول سفر شنیده بود که او را به بهشت بشارت دادند، به سوی خیمه های امام حرکت کرد. 
 
نزدیک خیمه پیاده شد، دو دستش را روی سر گذاشت، چون به امام نزدیک شد، خودش را روی زمین انداخت، روی خاک انداخت و مرتب می گفت: (اللهمَّ إلیکَ أنَبتُ فَتُب عَلیِّ) خدایا من توبه کردم، توبۀ مرا بپذیر. (فَقَد آرعَبتُ قُلوبَ اُولیائِک وَ اُولادَ بَیتِ نَبیِّک) من دل بندگان تو را به هراس ا نداختم، خدایا دل دختر پغمبرت را، دل فرزندان دختر پیغمبر تو را به ترس انداختم. 
 
حضرت فرمودند: (إرفَع رَأسَک) سرت را بردار. عرضه داشت: یَابنَ رَسولِ الله، من همان کسی هستم که تو را از بازگشت به مدینه مانع شدم، من راه را به تو بستم، واقعاً برای من جای توبه وجود دارد؟ حضرت فرمود: (نَعَم، یَتوبُ اللهَ عَلَیک) بله جای توبه وجود دارد، سرت را از روی خاک بردار، خدا توبۀ تو را پذیرفت. سپس به طوری که شیخ ابن نما در کتاب منتخب نقل می کند، به حضرت گفت: یابن رسولِ الله وقتی از کوفه بیرون آمدم، از پشت سر صدایی شنیدم که می گفت: ای حرّ: تو را به بهشت بشارت باد. 
 
حضرت فرمود: (أسَبتَ أجراً وَ خِیرا) پاداش خدا و خیر را خوب تشخیص دادی که از یزیدیان بریدی و به اهل بیت پیوستی و خوب خودت را به آن بشارت رساندی. بعد اجازه گرفت، به میدان رفت، بعد از جنگ سختی که با مردم کوفه کرد شهید شد. یاران امام بدنش را از زمین برداشتند آوردند تا نزدیک خیمه ها، در پیشگاه حضرت حسین روی زمین گذاشتند، امام بالای سرش نشست و به رخسارۀ خون آلودش دست محبت کشید، غبار از چهره اش پاک کرد و این جمله را فرمود: (أنتَ الحُر کَما سَمَّتکَ اُمُّکَ حُرُّ فِی الدُّنیا وَ سَعیدٌ فِی الآخِرَة) تو آزادی چنان که مادرت تو را به آزادی نام نهاد، در دنیا آزادی و در آخرت خوشبخت. 
 
فرمان شاه اسماعیل برای برداشتن دستمال از سر حر ریاحی 
 
وقتى آن دستمال را از سرش باز کردند، خون حر راه افتاد به طورى که قبر از آن پر شد، وقتى آن دستمال را بر سر بستند، خون باز ایستاد. 
 
عباس عزیزی در کتاب "فضائل و سیره چهارده معصوم (ع) در آثار استاد علامه حسن زاده آملی" به نقل از ایشان می‌نویسد: در کتابی به نقل از عده‌ای موثقین حکایت شده است که شاه اسماعیل وقتى بر بغداد دست یافت به مشهد حضرت امام حسین(ع) آمد و از برخى مردم شنید که به حر بن یزید ریاحى طعن مى‌زدند، وى به نزد قبر وى آمد و دستور داد که نبش قبر وى نمایند. 
 
او را خوابیده به همان وضعى یافتند که شهید شده و دیدند بر سر وى دستمال بسته شده، شاه اسماعیل خواست آن دستمال را بردارد؛ زیرا در کتب سیر و تواریخ نقل شده بود که آن دستمال حسین(ع) است که سر حر را در آن واقعه‌اى که مجروح شد بست و بر همان حالت دفن گردیده است؛ وقتى آن دستمال را از سرش باز کردند، خون حر راه افتاد به طورى که قبر از آن پر شد، وقتى آن دستمال را بر سر بستند، خون باز ایستاد وقتى دوباره آن را باز کردند خون راه افتاد، و هر چه خواستند به غیر آن دستمال جلوى خون را بگیرند ممکن نشد. 
 
پس بر آنها حسن حال حر روشن شد، شاه فرمان داد که بر قبر وى ساختمانى بسازند و خادمى براى قبر وى برگمارند تا در آن خدمت کند.

میم عین

مهدی زین الدین

 

ظرف های شب با من

توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یک شسته.
نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم.
آقا مهدی بود.
گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»

از زبان همسر شهید؛
مراسم، در حدّ یک بله بُرون ساده بود. بعضى ها به شان برخورد و نیامدند. ولى من خوش حال بودم.
همه دورتادور سفره نشسته بودیم! پدر و مادر مهدى، خواهر و برادرش.
من رفتم توى آش پزخانه، چیزى بیاورم. وقتى آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند، ولى مهدى دست به غذایش نزده تا من بیایم.

 

ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه

حتی لای موهاش هم پر از شن بود

سفره رو انداختم تا شام بخوریم

گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم

گفت: نه! صبر می کنم تا بیای با هم شام بخوریم ...

 

... وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا  خوابش برده

داشتم پوتین هاش رو در می آوردم که بیدار شد

گفت: داری چیکار می کنی؟ می خوای شرمنده ام کنی؟

گفتم: نه! آخه خسته ای

سر سفره نشست و گفت: تازه می خوایم با هم شام بخوریم ...

 

نزدیک عملیات بود

می دونستم تازه دخترش بدنیا اومده

دیدم سر یه پاکت از جیبش زده بیرون

گفتم: چیه؟

گفت:عکس دخترمه

گفتم:بده ببینم

گفت:خودم هنوز ندیدمش

گفتم:چرا؟

گفت:الان موقع عملیاته ،می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده

بذار بعد از عملیات می بینم

 

 

رفتم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالیه

تا  رودخونه ی هور فاصله ی زیادی بود

نزدیک تر هم آب پیدا نمی شد

زورم می یومد این همه راه برم برا پر کردن آفتابه

به اطرافم نگاه کردم ، یه بسیجی رو دیدم

بهش گفتم: دستت درد نکنه ، میری این آفتابه رو آب کنی؟

بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت آب بیاره

وقتی برگشت دیدم آب کثیف آورده

گفتم: برادر جون ! اگه صد متر بالاتر آب می کردی ، تمیزتر بودا

دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آب تمیز آورد

 

... بعدها اون بسیجی رو دیدم

وقتی شناختمش شرمنده شدم

آخه اون بسیجی مهدی زین الدین بود

فرمانده ی لشکرمون...

 

 

 

از همه زودتر می آمد جلسه

تا بقیه برسند ، دو رکعت نماز می خواند

یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم:

نماز قضا می خونی؟

گفت: نه! نماز می خونم که جلسه به یه جایی برسه

همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه...

 

 

 

جایی برای موسسه روایت سیره ی شهدا نداشتیم. از همون اول یه خونه اجاره کرده بودیم و سیره ی شهدا رو راه انداخته بودیم. مدتی بود که اجاره عقب افتاده بود. هیچ منبع درامدی هم نداشتیم که اجاره رو تامین کنه. مسئول سیره بچه های موسسه رو جمع کرد و گفت بریم گلزار شهدا. همه راه افتادیم. رسیدیم سر مزار شهید زین الدین. مسئول سیره به تک تک بچه ها گفت: گزارش کاراتون رو برا شهید بگین. تک تک گزارش دادیم. آخر سر مسئولمون خطاب به شهید زین الدین گف: ببین آقا مهدی! این وظیفه ی ما بود که انجام دادیم. الان هم اجاره خونه عقب افتاده ، صاحب خونه هم ما رو جواب کرده. خودتون می دونید. اگه می خواین ما همچنان سیره شهدا رو نگه داریم ، اجاره ی مکانش هم جور کنین.


... صبح اول وقت روز بعد دیدم پدر شهید زین الدین اومد سیره. یه بسته پول گذاشت روی میز. جریانش رو پرسیدم. گفت: دیشب مهدی اومد به خوابم و گفت این مبلغ رو برسونم به مسئول سیره ی شهدا. پول رو شمردیم. دقیقا اندازه ی اجاره ی عقب افتاده بود.

میم عین
تبلیغات